صفحه ها
دسته
توجه
دختر پرستار زیبای مسیحی(5مطلب)
{ یتیم نوازی ممنوع ؟نماز.دعا. آش رشته.غیبت آزاد}
www.qaraati.ir
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 69211
تعداد نوشته ها : 47
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
بیمارستان شیر و خورشید مهاباد
  
ی پاسدار جوان هم تکان می خورد که گاهی با کشیدن گاز خیس به لبان او توسط بهیار اندکی لبانش از هم جدا می شد بهیار دست به جیب خود کرد و مهر کربلای معلا را در آورد ا ذان تمام شده بود پاسدار جوان لبانش را می جنبا نید و در زیر لب با خود داشت زمزمه می کرد هر جند بهیار نمی دانست که او در چه رکعتی و کجای نماز است اما مهر را بر پیشانی او قرار می داد خانم پرستار کرد از فاصله دور نظاره گر موضوع بود .کاک علی پیرمرد کرد سنی در حال پایین آمدن از تخت خود برای رفتن به حسینیه بیمارستان بود بهیار به کمک او شتافت کاک علی لنگان لنگان به طرف حسینیه می رفت و در حال با لا زدن آستین خود برای نماز بود یک ساعت گذشت خانم پرستار همراه مرد تنومندی وارد شد و نگاهی به پاسدار مجروح جوان انداخت و کردی با هم صحبت می کردند او شوهر خانم پرستار بود که در شبکه بهداشت مهاباد شغل رانندگی آمبولانس را داشت همسرش به او موضوع را گفته بود و دلشان سوخته بود یا شاید حس انسان دوستی یا ملی گرایی یا اسلامی خلاصه هر چه بود تصمیم بر این داشتند که اورا به ارومیه ببرند .آن ها به سراغ مسئولین بیمارستان رفتند و مجوز لازم را دریافت کردند ساعت ده شب آمبولانس نیسان شبکه بهداشت داخل اورژانس بیمارستان شد و پاسدار مجروح جوان را به داخل آمبولانس با تجهیزات لازم سوار کرد ند .بهیار شادمانی وصف ناشد نی داشت اما برایش سرپیچی از دستورات بود که هنگام شب خارج شود بلاخره تصمیم خود را گرفت و همراه با مجروح پاسدارسوار شد آمبولانس نیسان با غرش حرکت خود از بیمارستان خارج شد یکی دو خیابان آن طرف تر آمبولانس جلوی منزلی ایستاد راننده به منزل رفت و با تعدادی لباس کردی برگشت و با زبان کردی فارسی به بهیار گفت : این لباس پسرم هست او در رشته ی مهندسی تهران درس می خواند بپوش هم اندازه ی تو است بهیار لباس را پوشید و لباس نظامی خود را با پوتین به راننده دادو او آن را داخل منزل گذاشت آمبولانس تاریکی شب را چون دل شیر مرد کرد و پرستارشیر زن در هم می نوردید و پا بر آسفالت سیاه کف جاده می زد و دل جاده را در شب ظلمانی می پیمود .

یکی دو کیلومتر گذشته بود جاده خلوت حتی خرگوشی هم از جاده نمی گذشت ناگهان سرعت آمبولانس آرام شد بهیار سر از پنجره خارج کرد جاده بسته بود مقدار زیادی سنگ و خاک جاده را بسته بود دل بهیار از جا کنده شد  ترس از بریده شدن سر ترس از لغو دستور فرمانده ترس از مجروح همراه  همه و همه صدای قلب بهیار از صدای آمبولانس هم بیشتر شده بود دعای "وجعلنا من بین ایدیهم ..." آمبولانس آرام به سمت راست جاده درون جاده خاکی منحرف شد و از کنار درختان عبور کرد شاید 400یا500متر اما با اندازه 50کیلو متر و با اندازه 50 روز طول کشید هر چه آمبولانس حرکت می کرد مثل این بود که به عقب بر می گردد تا این که یک باره آمبولانس تکانه به چپو راست خورد و درون جاده اصلی و آسفالت قرار گرفت عرق سر دید بر بدن بهیار نشسته بود و نگاهش به صورت پاسدار جوان و مجروح دوخته شده بود غرش حرکت نیسان  و گاهی نگاه خانم پرستار به شوهر راننده خود حس تنهایی را از  بهیار گرفته بود تا این که ...

ادامه دارد...
جمعه شانزدهم 12 1387
X